خدای صامت 2
چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۵۱ ب.ظ
گوشه ای
نشسته بود و نگاه می کرد. پسرک در حال شمارش بود. هنوز 8 بسته مداد رنگی داشت که
باید تا پایان روز می فروخت. هوا سرد بود و رهگذران بیش از آنکه به درخواست های
پسرک برای فروش مدادها توجه کنند، منتظر قرمز شدن چراغ بودند تا زودتر عرض خیابان را
طی کنند. پسرک هیچ گاه نتوانسته بود برای یک بار هم که شده، با آن مداد رنگی ها،
نقاشی بکشد. وظیفه او آن بود که روزی 15 جعبه از آنها را بگیرد و تا شب همه را
بفروشد و پول آن را به صاحب کار تحویل دهد. اصلا برای پسرک مهم نبود که با آن مداد
رنگی ها نقاشی بکشد و بعد نقاشی خود را برای برنامه های کودک بفرستد. از نظر او
این کارها برای بچه پولدارها محسوب میشد، بچه هایی که پدر و مادرهاشان هر روز آنها
را تا مدرسه می رسانند و بعد از تمام شدن مدرسه نیز با ماشین پشت در مدرسه
منتظرشان هستند. بچه هایی که اگر روزی دیر به خانه بروند، پدر و مادرشان
دلنگرانشان می شوند و با عصبانیت می پرسند: کجا بودی تا حالا؟ دلمون هزار راه رفت!
این
اتفاقات برای پسرک آشنا نبود و او هیچگاه چنین تجربه ای نداشت. او فقط می دانست که
باید هر طور شده، روزی 15 جعبه مداد رنگی بفروشد تا صاحب کار از دستش راضی باشد و
حقوق روزانه اش را بدون دغل کاری به مادرش پرداخت کند. مدتی پیش، صاحب کار برچسب
هایی برای فروش آورده بود، از همان برچسب هایی که تصاویر شخصیت های کارتونی دارد و
کودکان دوست دارند که بر روی هر دفتر و کتابشان عکس یکی از آنها را داشته باشند.
بازار این برچسب ها در اواخر شهریور و اوایل مهر، سکه می شود. پسرک وقتی این برچسب
ها را می فروخت، کودکان زیادی چشم به برچسب های او داشتند و از والدین خود می
خواستند که برایشان برچسب بخرند. برچسب ها و عکس های روی آن برای پسرک اصلا جذاب
نبود، او آنها را نمی شناخت و وقتی کودکی با فریاد ملتمسانه از مادرش می خواست:
مامان ! مامان! از این برچسب های بن تن، برام بخر! پسرک نمی دانست، بن تن کیست؟ و
چرا برای آن کودک اینچنین جذاب است.
یکی از
روزهای زمستانی بود. شب قبل برف زیادی باریده بود، با این حال پسرک چاره ای نداشت.
امروز هم باید برای فروش 15 جعبه مداد رنگی به خیابان می رفت. مدادها را گرفت و به
پست روزانه اش رفت. پشت یکی از چراغ قرمزهایی که تایمی نزدیک دو دقیقه دارد. چند
جعبه از مداد رنگی ها را فروخته بود ولی همچنان تعدادی باقی مانده بود. هوا رفته
رفته سردتر میشد و پسرک رفته رفته مچاله تر. پسرک در گوشه خیابان ایستاده بود و
منتظر بود که چراغ قرمز شود تا دوباره به سراغ تک تک ماشین ها برود و مداد رنگی ها
را عرضه کند. هوا سرد بود و پس از برف شب گذشته، آب در کنار خیابان جمع شده بود.
پسرک از شدت سرما به خود پیچیده بود، ناگهان تعدادی از جعبه ها از دستش رها شد و
به گودال پر از آب افتاد، جعبه کارتنی مداد رنگی ها خراب شد و آب گل آلود، کل
مدادها را کثیف و زشت کرده بود. جهان در پیش چشمان پسرک تیره و تار شد. چهره صاحب
کار و خشم او چون پتکی بر سرش فرود می آمد. در دلش گفت: "خدایا کمکم
کن!"

"او" اما هر روز، با پسرک همراه بود و از دور نگاهش می
کرد. هنگامی که پسرک سردش می شد، "او" هم سردش میشد. هنگامی که کودکان
دیگر، پسرک را مسخره می کردند، "او" هم سر در گریبان می کرد. هنگامی که
پسرک پس از یک روز سخت به نزد مادر مریضش باز می گشت و سر در دامن مادرش، اتفاقات
آن روز را برایش تعریف میکرد، "او" هم انگار سبک می شد. و هنگامی که
پسرک تعدادی از مدادرنگی ها را از دست داد و صاحب کار او را به باد کتک گرفت،
"او" هم همراه پسرک، کتک می خورد و سیل اشک از چشمان "او" هم
همچون گونه های پسرک، جاری بود. "او" همراه پسرک بود وقتی در سرمای
زمستان، زیر لب می گفت: خدایا یه کاری کن این مداد رنگی هارم بفروشم! خدایا یه
کاری کن یه جفت دستکش داشته باشم. "او" در کنار پسرک بود و بغض گلویش را
می فشرد هنگامی که صاحب کار به پسرک و مادرش ناسزا می گفت. و آرزوی مرگ می کرد
وقتی پسرک پس از کتکی مفصل و شنیدن ناسزاهای بسیار، گریان به سوی مادرش ره سپار شد
و در راه با چشمانی اشک بار فریاد زد که منم خدایی دارم! و "او" اما نمی
توانست کاری کند.
در همین رابطه: خدای صامت
2- جالب است که در این داستان این پسرک نیز با همه سختیهای زندگی،حضور خدا و مؤثر بودنِ خدا را درک کرده است«من هم خدایی دارم» و این برخی روشنفکران نظاره گر هستند که در جای گرم و نرم نشسته و ماجرای ِ امثال این کودک را ابزاری برای اثبات اهدافی نظیر اثبات صامت بودن خدا قرار میدهند این داستان از جهتی یادآورِ داستان کلیپی که در اینترنت پخش شد، است پیرمردی که در حاشیه شهری با کمترین امکانات زندگی میکند خبرنگار سراغش می رود و می پرسد شما چه مشکلاتی دارید؟ پیرمرد میگوید ما هیچ مشکلی نداریم و اصرار خبرنگار بر مشکل داشتن پیر مرد بی نتیجه می ماند
3- مفاهیمی مانند صبر، درجه تحمل، هدایت، ربطِ قلوب و.....که در منابع دینی آمده صرفا اموری شعار گونه نیست اموری واقعیست که انسانها میتوانند آن را تجربه کنند و بخش کوچکی از حضور و فاعلیت خداوند را درک کنند البته چه کنیم که خداوند بخاطر رحمتش باید پدرانه عمل نماید و با چشمی اشکبار برخی سختیها را بر فرزند بچشاند و نیز بخاطر حفظ سنتهای عالم، برشرور برخاسته از اختیار انسانها، صبر نماید. البته حرف بسیار و ذوابعاد است و عجله در اظهار نظرهاگمراه کننده خواهد بود