دلنوشته یک دانشجوی دین پژوهی
در پی او ...
سال ها پیش تو را در بیابان های حجاز یافتم. به خاطر یافتن تو، خود را برترین و رستگار ترین می دانستم. آنچنان شیفته ی تو بودم که همه چیز را فراموش کرده بودم و در شادی این وصلت شکوهمند سر از پا نمی شناختم. تمام زندگی من تو بودی ، برای رضای تو هرکاری می کردم. اموال و دارایی که هیچ، جانم را فدا می کردم. من تماما محو " تو" بودم و هیچ "منیتی" در میان نبود. اینکه می گویم "بودم" معنایش این نیست که الان نیستم. ولی شاید اعتقاداتم کمی تغییر کرده، شاید اصلا خودم عوض شده ام، شاید زمانه عوض شده و شاید اصلا تو خودت هم تغییر کرده ای.
تمام هدفم این بود که با اعمالی هرچند کوچک و پر از ایراد، تو را خشنود سازم و لبخند رضایت را بر لبان تو ببینم. این تنها آرزوی زندگی من بود اما ناگهان وارد جهانی دیگر شدم، جهان جدیدی که با کلبه ی سابقم بسیار تفاوت داشت. منِ حیرت زده، مشغول تماشای رنگ و لعاب این جهان جدید بودم. با انسان های جدیدی که طرز فکری متفاوت داشتند، آشنا شدم. همه چیز به خوبی پیش می رفت و من هر روز مطلب جدیدی یاد می گرفتم. مثلا یاد گرفتم که تو را می شود به چشم دیگری هم دید، یعنی لازم نیست که حتما تو را عاشقانه نگاه کرد، می شود تو را به مانند یک پدیده بررسی نمود. یک پدیده مثل سایر پدیده ها. ابتدا به خودم گفتم : خب این دو نگاه که با هم منافاتی ندارند، هم پدیداری نگاه می کنیم و هم عاشقانه. اما این اولین خطای فاحش بود. مگر می شود معشوق را غیر عاشقانه نگریست؟
مدتی گذشت و من هر روز چیزهای جدیدی می آموختم. اندکی بعد با گروهی آشنا شدم که ظاهر عجیبی داشتند. آنها خود را طرفداران "انسان" می نامیدند، کمی با آنها دم خور شدم، حرف های غریبی می گفتند، حرف هایی که قبلا نشنیده بودم، یکی از آنها می گفت: تو مگر انسان نیستی؟ گفتم: چرا هستم. گفت: انسان باید برای خودش باشد، برای خودت زندگی کن، سعی کن بیشترین لذت را ببری و کمترین رنج را متحمل بشوی. تو را چه به کسب رضایت دیگران؟! گفتم: من در پی رضایت فرد دیگری هستم، فردی که جدیدا آموخته ام علاوه بر نگاه عاشقانه می توان او را پدیداری نیز نگریست. گفت: رها کن این توهمات را، این مسائل زاده ی جهل و نادانی و در برخی موارد به خاطر روان پریشی است ... و من اما سکوت کردم ... آیا تو حاصل جهل من بودی؟ آیا من در توهم تو به سر می بردم؟
روزگار به همین منوال می گذشت و من با گروه های مختلفی آشنا می شدم. افرادی که هرکدام باور های خود را داشتند، گروهی می گفتند تو را طبقات ثروت مند ساخته اند تا ما را تحت یوغ ستم شان، نگه دارند. گروهی می گفتند اصلا تو از نظر فلسفی ثابت نشده ای و نمی توان تو را پذیرفت. دسته ای دیگر نیز بودند که می گفتند شواهد تاریخی برای وجود تو، کافی نیستند. و من در این بین آواره و سرگشته، سر به گریبان فرو برده بودم. گاهی فکر می کردم کاش در کلبه ی کوچک و نموری که داشتم باقی می ماندم و از آن خارج نمی شدم، آنجا اگرچه کوچک و کهنه بود و به تند بادی فرو می ریخت، ولی تو را داشتم. من و تو. و من جز این آرزوی دیگری نداشتم.
اما بعد از آن ماجرا من باید چه می کردم؟ دست به دامن کدام راه رهایی بخش می شدم؟ آیا عقلم را رها می ساختم یا اینکه تو را فراموش می کردم؟ آیا راه دیگری نیست؟ باید بین تو و عقلم یکی را انتخاب کنم؟
باز به حیرت این سو و آن سو را می نگرم، سر به بیابان می گذارم تا کمی تنها باشم و در اندیشه ی کاسه ی چه کنمی که باید به دست بگیرم. در نهایت به نظرم می رسد باید یکی از این سه راه را انتخاب کنم. راه اول این بود که تیغ عقل را به دست بگیرم و هرچه را که با عینک تعقل دیدنی نبود، ریشه بزنم. راه دیگر این بود که چشمانم را از هرچه غیر تو بود ببندم و فقط تو را ببینم و این کودکان را که با اسباب بازی های خود در پی اثبات یا انکار تو هستند، رها کنم. و راه آخر را در این دیدم که تلاشی دوباره کنم تا تو را از میان این همه قیل و قال پیدا کنم و زمینه ساز وصلی دوباره شوم، حضوری که هیچ غیبتی نخواهد داشت.
به راه آخر خوشبینم زیرا تو خود گفتی که: بر بندگانم بشارت باد آنهایی که سخنان گوناگون را شنیدند و بهترین را برگزیدند، آنها کسانی اند که من هدایتشان کرده ام.
* متن فوق حدود یک سال و نیم پیش برای انتشار در نشریه "شما" نوشته شده بود که به علت مشکلات مالی، نشریه منتشر نشد.
- ۹۲/۰۳/۲۹
- ۱۹۰۸ نمایش