اسیر خاک
شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۰، ۰۳:۴۵ ب.ظ
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی * آری آری سخن عشق نشانی دارد
چقدر
سخت است که قیافه ی فیلسوفانه به خود بگیری و سعی کنی جهان را از پشت عینک
ته استکانی یک فیلسوف ببینی ، و در پی هر پدیده ای به دنبال تبیینی عقلانی
بگردی .
چقدر سخت است که احساساتت را که از در و
دیوار وجودت بالا می رود ، با پتکی آهنین از جنس دلیل سرکوب کنی .... مگر
ما چقدر می فهمیم .مگر عقل چقدر می داند که چنین گستاخانه در هر زمینه ای
نظر میدهد .
بگذریم ... قصد دارم مطلبی بنویسم تا التیامی شود بر دلم ولی.... فقط سعی میکنم
گاهی
آرزو میکنم که یک فرد ساده ی از همه جا بی خبر بودم . گاهی به ایمان یک
فرد بی سواد روستایی غبطه می خورم . گاهی فکر میکنم که چقدر دور شدم از
چیزی که باید می بودم . به قول سلمان هراتی :
اسیر خاکم و پرواز سرنوشتم بود * فرو پریدن و در خاک بودنم ننگ است
و چقدر دوست دارم نخستین بیت این شعر را که می گوید :
دلم گرفته از این روزها دلم تنگ است * میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است
امروز
مطلبی را در بلاگی دیدم که در آن از این آیه استفاده شده بود " ان الله
لطیف بعباده " . کمی درنگ کردم ، آخرین باری که به چنین مضمونی اندیشیده
بودم ، کی بود ؟ یادم نمی آمد ..... و این تمام مصیبت است ...
پ ن : خیلی به دنبال ربط صدر و ذیل مطلب نباشید ..
- ۹۰/۰۳/۲۱
- ۱۱۱۰ نمایش
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم خاکسترم آتش گرفت
چشم واکردم،سکوتم آب شد
چشم بستم،بسترم آتش گرفت
در زدم،کس این قفس را وانکرد
پر زدم، بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم،دفترم آتش گرفت