بیکرانگی

وبلاگ دکتر وحید سهرابی فر

بیکرانگی

وبلاگ دکتر وحید سهرابی فر

سلام
* این وبلاگ دریچه ای است به جهانی که من در آن زندگی می کنم، یعنی جهان افکارم. بنابراین هر بحثی که در آن مطرح می شود، به مانند یک فرایند در حال تکامل است و در روندی که طی می کند ممکن است دچار تغییر و تحول شود.
* حضور شما در این جهان و اشتراک افکار و نزدیک کردن افق های نگاه به یکدیگر، از عمده ترین دلایل ایجاد این وبلاگ است.
* "سرگشته" و "بیکرانگی" دو واژه ای هستند که در ذهن من جایگاه خاصی دارند، و از وبلاگ قبلی ام با من همراه بوده اند.
وحید سهرابی فر

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدای صامت» ثبت شده است

گوشه ای نشسته بود و نگاه می کرد. پسرک در حال شمارش بود. هنوز 8 بسته مداد رنگی داشت که باید تا پایان روز می فروخت. هوا سرد بود و رهگذران بیش از آنکه به درخواست های پسرک برای فروش مدادها توجه کنند، منتظر قرمز شدن چراغ بودند تا زودتر عرض خیابان را طی کنند. پسرک هیچ گاه نتوانسته بود برای یک بار هم که شده، با آن مداد رنگی ها، نقاشی بکشد. وظیفه او آن بود که روزی 15 جعبه از آنها را بگیرد و تا شب همه را بفروشد و پول آن را به صاحب کار تحویل دهد. اصلا برای پسرک مهم نبود که با آن مداد رنگی ها نقاشی بکشد و بعد نقاشی خود را برای برنامه های کودک بفرستد. از نظر او این کارها برای بچه پولدارها محسوب میشد، بچه هایی که پدر و مادرهاشان هر روز آنها را تا مدرسه می رسانند و بعد از تمام شدن مدرسه نیز با ماشین پشت در مدرسه منتظرشان هستند. بچه هایی که اگر روزی دیر به خانه بروند، پدر و مادرشان دلنگرانشان می شوند و با عصبانیت می پرسند: کجا بودی تا حالا؟ دلمون هزار راه رفت!
این اتفاقات برای پسرک آشنا نبود و او هیچگاه چنین تجربه ای نداشت. او فقط می دانست که باید هر طور شده، روزی 15 جعبه مداد رنگی بفروشد تا صاحب کار از دستش راضی باشد و حقوق روزانه اش را بدون دغل کاری به مادرش پرداخت کند. مدتی پیش، صاحب کار برچسب هایی برای فروش آورده بود، از همان برچسب هایی که تصاویر شخصیت های کارتونی دارد و کودکان دوست دارند که بر روی هر دفتر و کتابشان عکس یکی از آنها را داشته باشند. بازار این برچسب ها در اواخر شهریور و اوایل مهر، سکه می شود. پسرک وقتی این برچسب ها را می فروخت، کودکان زیادی چشم به برچسب های او داشتند و از والدین خود می خواستند که برایشان برچسب بخرند. برچسب ها و عکس های روی آن برای پسرک اصلا جذاب نبود، او آنها را نمی شناخت و وقتی کودکی با فریاد ملتمسانه از مادرش می خواست: مامان ! مامان! از این برچسب های بن تن، برام بخر! پسرک نمی دانست، بن تن کیست؟ و چرا برای آن کودک اینچنین جذاب است.
یکی از روزهای زمستانی بود. شب قبل برف زیادی باریده بود، با این حال پسرک چاره ای نداشت. امروز هم باید برای فروش 15 جعبه مداد رنگی به خیابان می رفت. مدادها را گرفت و به پست روزانه اش رفت. پشت یکی از چراغ قرمزهایی که تایمی نزدیک دو دقیقه دارد. چند جعبه از مداد رنگی ها را فروخته بود ولی همچنان تعدادی باقی مانده بود. هوا رفته رفته سردتر میشد و پسرک رفته رفته مچاله تر. پسرک در گوشه خیابان ایستاده بود و منتظر بود که چراغ قرمز شود تا دوباره به سراغ تک تک ماشین ها برود و مداد رنگی ها را عرضه کند. هوا سرد بود و پس از برف شب گذشته، آب در کنار خیابان جمع شده بود. پسرک از شدت سرما به خود پیچیده بود، ناگهان تعدادی از جعبه ها از دستش رها شد و به گودال پر از آب افتاد، جعبه کارتنی مداد رنگی ها خراب شد و آب گل آلود، کل مدادها را کثیف و زشت کرده بود. جهان در پیش چشمان پسرک تیره و تار شد. چهره صاحب کار و خشم او چون پتکی بر سرش فرود می آمد. در دلش گفت: "خدایا کمکم کن!"


"او" اما هر روز، با پسرک همراه بود و از دور نگاهش می کرد. هنگامی که پسرک سردش می شد، "او" هم سردش میشد. هنگامی که کودکان دیگر، پسرک را مسخره می کردند، "او" هم سر در گریبان می کرد. هنگامی که پسرک پس از یک روز سخت به نزد مادر مریضش باز می گشت و سر در دامن مادرش، اتفاقات آن روز را برایش تعریف میکرد، "او" هم انگار سبک می شد. و هنگامی که پسرک تعدادی از مدادرنگی ها را از دست داد و صاحب کار او را به باد کتک گرفت، "او" هم همراه پسرک، کتک می خورد و سیل اشک از چشمان "او" هم همچون گونه های پسرک، جاری بود. "او" همراه پسرک بود وقتی در سرمای زمستان، زیر لب می گفت: خدایا یه کاری کن این مداد رنگی هارم بفروشم! خدایا یه کاری کن یه جفت دستکش داشته باشم. "او" در کنار پسرک بود و بغض گلویش را می فشرد هنگامی که صاحب کار به پسرک و مادرش ناسزا می گفت. و آرزوی مرگ می کرد وقتی پسرک پس از کتکی مفصل و شنیدن ناسزاهای بسیار، گریان به سوی مادرش ره سپار شد و در راه با چشمانی اشک بار فریاد زد که منم خدایی دارم! و "او" اما نمی توانست کاری کند.


در همین رابطه: خدای صامت

  • وحید سهرابی فر

خدای صامت

۰۵
ارديبهشت


گوشه ای نشسته بود و نگاه می کرد. گروهی در حال بحث در مورد "او" بودند. یکی پرسید جهان حادث است یا قدیم؟ دیگری گفت مگر می شود که جهان قدیم باشد، آن وقت که نعوذبالله می شود خدا! جهان حادث است. اساسا هر چیزی غیر از خدا حادث است. مرد دیگری که در حلقه بحث بود، گفت: اگر همه چیز حادث باشد، آن وقت باید زمانی بوده باشد که خداوند هیچ مخلوقی نداشته باشد و این با صفت فیاض بودن و خلاق بودن خداوند سازگار نیست، او در هر آنی حیات می بخشد و زندگی می دهد. بحث بالا گرفته بود و هر کدام برای مدعای خود، دلیلی می آوردند. "او" اما همچنان ساکت نشسته بود و از دور نگاه می کرد. پس از مدتی تصمیم گرفت این حلقه بحث را رها کند و گشتی در شهر بزند.

گذارش به مسجد افتاد، جایی که عده ی زیادی برای مناجات با "او"، هر روز به آنجا می روند. گروه زیادی نشسته بودند و فردی برایشان سخن می گفت. سخنران محترم در مورد مستحبات دهه اول ذی الحجه سخن می گفت و اینکه کدام نسخه از دعای عرفه معتبرتر است. همچنین اینکه چرا عرفه را عرفه نامیدند و چه حادثه ای در آنجا رخ داده است.

  • وحید سهرابی فر